تکدرخت
ای ابر نو بهار در این غروب غمزده بر من ببار
بر برگهای بی طراوت من اما ابر عقیم بی نم باران گذشت و رفت
عابر به سوی من بر شاخسار بی بر و برگم نظر فکن
اینجا هر چند چشمه سار روان نیست بنشین
بنشین و دمی بر من عابر نگاه کن عابر بی هیچ التفات شتابان گذشت و رفت.
ای پر کشیده جانب ناهید و ماه ومهر جولان دهنده در دل واژگون سپهر
هشدار بیم غرش طوفان هشدار بیم بارش وبوران است . بر شاخسار من بنشین. اما پرنده هیچش به دل نه بیم ز توفان گذشت ورفت.
هان اهوی فراری این صحرا تا دوردست می نگرم صیاد نیست در پی صید تو بازگرد
قدری درنگ در بر من قدری درنگ کن .اهو چون برق و باد هراسان گذشت و رفت.
شب می رسید و روز دلخسته از درنگ افسرده از بسیط بیابان گذشت ورفت.(مصدق)
خواب...
دیشب دوباره امدی به خواب من دیدار خوب تو تا کوچه های کودکیم برد پا به پا
شاد و شکفته ما فارغ ز هست و نیست در کوچه باغها
سر خوش زعطر و بوی نسیمی که می وزید.
یک لحظه دست تو از دست من رها شد و... خواب از سرم پرید(کسرایی)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ